به نام خدا
سلام؛
روز دوم شهریور.. همین شهریوری که گذشت.. لطف بی انتهای خداوند مهربون زندگی مونو به قدم های کوچولوی آقا علی اکبر گلمون روشن تر از پیش کرد و شادی و سرورمونو صد چندان کرد..
ساعت هفت صبح بیمارستان بودیم و از اونجایی که فاطمه بانو که این اواخر بیشتر از قبل بهم می چسبید به هیچ وجه حاضر نبود پیش کسی بمونه باهامون راه افتاد کله ی صبحی اومد بیمارستان... مجبور شدیم از مامان زری بخوایم زودتر بیان تا پیش فاطمه بانو بمونن که وقتی من اتاق عملم و بابا حامد گرفتار کارهای بیمارستان، فاطمه بانو تنها نمونه..
خلاصه ساعت 8:52 صبح فاطمه بانو صاحب یه داداش خوشگل کوچولو موچولو شد که 3 کیلو و 310 گرم وزنش بود و 51 سانتی متر قدش.
شادی و شعفی که تو وجود هرکدوممون بود قابل وصف نیست اما این میون فاطمه بانو دو جور احساس رو هم زمان داشت: از طرفی خیلی خوشحال بود و از طرفی قدری نگران..
بابا حامد طبق سفارشات من تمام حواسش به این بود که وقتی پرستار می خواد بچه رو بیاره قبلش هدیه ای که از طرف آقا علی اکبر برای فاطمه بانو خریده بودیمو بذاره تو بغلش تا بده به فاطمه بانو.. رفته بود کلی به پرستارا سفارش کرده بود که بچه رو خواستین بیارین به من بگین که هدیه رو بذارم بغلش.. خلاصه وقتی نی نی اومد و فاطمه بانو هدیه شو دید کلی ذوق کرد.. گفت اینو علی اکبر از بهشت خریده؟ خندیدم و گفتم پس چی؟ گفت: بهشت چه چیزای قشنگی داره!
تو بیمارستان خیلی بی قرار بودم .. فقط دلم می خواست زودتر مرخص شم.. شب فاطمه بانو و بابا حامد -باز هم طبق سفارشات شدید من- رفتن خونه ی مامان زری و مامان جونی پیش من موند.. بابا حامد تلفنی با من در تماس بود و گزارش لحظه به لحظه از فاطمه بانو می داد.. می گفت نیستی ببینی دخترت چیکار می کنه.. صاف رفته یکی از اتاقای مامان زری رو اشغال کرده و می گه اینجا اتاق ماست .. بعد هم کشوهاشو خالی کرده و وسایل خودشو با هانیه سادات چیده توش.. اتاقو مرتب کرده که مامانش می خواد بیاد همه چیز آماده باشه.. بعد هم با هانیه سادات و عمه نفیسه خونه رو تزئین کردن..
فرداش خیلی دیر مرخصم کردن.. دیگه واقعا کلافه بودم.. شبش هم از صدای گریه ی نوزادها نتونسته بودم بخوابم.. بعضی مادرها نتونسته بودن به نوزاداشون شیر بدن و بچه ها ضجه می زدن طفلکی ها.. دلم کباب شد براشون.. از طرفی هم تا دیروقت هی دکترهای مختلف میومدن ویزیت و شرح حال... خلاصه تا صبح نتونستم بخوابم.. فرداش هم که از صبح هی این دکتر و اون دکتر و خلاصه تا هشت شب مهمون بیمارستان بودیم!
دلم می خواست بعد از مرخص شدن اول برم خونه ی مادرجونم که بچه رو نشونش بدم.. اون روزها حال و روز خوبی نداشت و با دستگاه های اکسیژن تو خونه تحت مراقبت بچه ها بود.. خیلی دلش می خواست آقا علی اکبرو ببینه.. اما خب اون شب دیگه اینقدر خسته بودم و حالم بد بود نتونستم برم..
خونه ی مامان زری حدود یه هفته موندیم.. آقا علی اکبر گلمون از روز سوم زردی گرفت.. زردی ش رو 17 بود و باید به زیر 8 می رسوندیمش.. خلاصه هی این بچه می رفت بیمارستان هی آزمایش می داد هی میومد.. دیگه جونی واسش نمونده بود.. از طرفی گرما و هوای سنگین تهران و از طرفی خون هایی که ازش می گرفتن حسابی رمقشو گرفته بود..
به خاطر تجربه ای که سر فاطمه بانو داشتیم تصمیم گرفتیم دستگاه رو کرایه کنیم و تو خونه نگهش داریم تا زردی ش پایین بیاد.. دو سه روزی زیر دستگاه بود و حسابی بی قرار می کرد.. از اون چشم بندی که باید براش می بستیم متنفر بود و از اینکه زیر دستگاه بخوابه خیلی ناراحت بود.. آخه از روز اول چشمش باز بود و دوست داشت همه جا رو نگاه کنه.. با اینکه جز سایه های مبهم نمی دید اما به طرف هر صدایی سر می چرخوند و با دقت نگاه می کرد..
خلاصه مصائب زردی یه ده روزی یا بیشتر باهامون بود تا اینکه به لطف خدا تموم شد و یه نفسی کشیدیم.. بعد دردهای کولیکی شروع شد که هنوزم ادامه داره.. البته خیلی بچه ی مظلومیه و برای دیگران چندان اذیتی نداره بیشتر خودش اذیت می شه..
6 شهریور که دستگاه رو گرفتیم و برای اولین بار گذاشتیمش زیر دستگاه، همون تو دستگاه نافش بدون اذیت و ناراحتی افتاد..
هفتم مهر هم خیلی مظلومانه به جرگه ی مسلمونا پیوست و این ماجرا 12 مهر به خوبی و خوشی تموم شد..
اما تولد فاطمه بانو رو گذاشتیم بعد از تولد داداشش با ولیمه یه جا بگیریم که حساسیت ایجاد نشه.. مهمونی رو تو رستوران سنتی ترمه گرفتیم اما چون اونجا اجازه نمی دادن کیک سرو بشه بعد از نهار رفتیم باغ ایرانیان.. چقدر به همه خصوصا بچه ها خوش گذشت..
آخییییییییش.. بالاخره بعد دو ماه فرصت کردم چهار خط بنویسم خیالم راحت شه! حالا غرهام بمونه بعد عکس ها:
این همون روزای اوله که باید زیر دستگاه می ذاشتیمش.. وقتی می خواستم بیرون بیارمش یه پارچه ی نخی می پیچیدم دورش.. می شد مث حاجی ها:
از همون روزای اول می خندید.. هنوزم همچنان مث مامانش خوش خنده اس!
این اولین حمومیه که رفت.. فاطمه و مامان زری بردنش:
عشق خواهرجون:
زیر دستگاه که می رفت دلم براش کباب می شد.. خیلی سخت گذشت:
روحیه ی فاطمه خصوصا اون اوایل خیلی حساس بود.. یه روز با وجود این که حالم اصلا خوب نبود تصمیم گرفتم فاطمه رو برداریم بریم کنار دریاچه هم یه هوایی بخوریم هم بازی کنه و خلاصه یه خورده با هم باشیم.. علی اکبرو گذاشتیم پیش مامان زری و یه ساعت رفتیم و برگشتیم.. کنار دریاچه یه نمایشگاه زده بودن که هم لوازم تحریر بود هم پوشاک.. این شالو از اونجا براش خریدم با اون آستین قرمزهای عروسکی که برای بچه ها طراحی شده:
اون کیف قرمزه رو هم مهشید جون براش آورده.. هرکس میومد دیدن داداشش برای فاطمه بانو هدیه میاورد.. رسم خوبیه.. زمان ما کسی به روحیات بچه ی بزرگتر فکر نمی کرد!! هعععییییی...
این عکس ها دیگه خونه ی خودمونه:
دایی مهدی یه کلاه جدید برای موتورش خریده.. فاطمه بانو به عنوان کلاه فضانوردی سرش کرده و خلاصه دیگه داره می ره فضا:
اون النگویی هم که دستشه هدیه ی داداش علی اکبرشه..
و اما... می رم مدرسه.. می رم مدرسه.. بالاخره فاطمه بانو کلاس اولی شد:
مدرسه ها که شروع شد باز یه خورده سر من خلوت تر شد.. روزهای اول با اضطراب و نگرانی همراه بود اما نه به شدت پیش دبستانی.. روز اول مدرسه جشن شکوفه ها بود و مثل جشنواره ی بازی پارسال، امسال هم بچه ها و مادرها جشنواره ی بازی داشتن.. خیلی خوش گذشت..
روز جهانی کودک به بچه ها گفته بودن آرزوهاتونو نقاشی کنین.. فاطمه بانو اومده بود می گفت مامان دوستام آرزوهای الکی نقاشی کردن که هیچ وقت بهش نمی رسن! گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا یکی نقاشی مداد جادویی کشیده بود .. گفتم خب تو چی کشیدی؟ گفت من فضا رو کشیدم دیگه.. آخه آرزومه فضانورد شم!
هرروز صبح که از خواب بیدار می شم می گم امروز دیگه برنامه ی خاصی ندارم.. یه خورده به کارام می رسم.. اما اصلا نمی فهمم وقتم چجوری می گذره..
بار اول که تو خونه ی مامان زری می خواستم علی اکبرو عوض کنم (تو بیمارستان همه کارشو مامان جونی می کرد) گریه ام گرفته بود! احساس می کردم اصلا توانایی بزرگ کردن یه بچه ی دیگه رو ندارم.. نمی تونم به یه بچه ی دیگه هم برسم و ضبط و ربطش کنم! انگار همه ی وجودم یه جا فرو ریخت..
اما امروز می بینم به اون سختی ها هم که فکرشو می کردم نیست.. البته خدا هم خیلی لطف می کنه و تو همه ی مراحل هوامو داره..
بالاخره داشتن دو تا بچه که هرکدومشون رسیدگی های خاص خودشونو دارن سخته.. خصوصا با حساسیت هایی که بچه ی بزرگ تر طبعا خواهد داشت.. اما شیرینی و لذتش خیلی بیشتر از اونه که سختی هاش به چشم بیاد.. همون یه لبخندشون تمام خستگی های مادر پدرو از بین می بره.. شاید این روزها وقت نداشته باشم به برنامه های سابقم برسم و همه جوره فقط مشغول رسیدگی به بچه ها و زندگی باشم اما مثل سابق نگران هدر رفتن وقتم نیستم یعنی اصلا احساس نمی کنم وقتم داره بیهوده صرف می شه.. چون لحظه لحظه اش علم آموزیه.. هر روز از یه طریقی رزق علمی و معنوی و حتی مادی م می رسه و اینو به وضوح دارم می بینم و لمس میکنم.. با این که وقتم خیلی پر شده و تقریبا برای هیچ روزی نمی تونم برنامه ی مشخص بریزم (اینقدر که غیر مترقبه پیش میاد) اما یه لحظه از وقتم بیهوده و بی ثمر نمی گذره و از این بابت واقعا خوشحال و شاکرم..
***
پ.ن:
چون می دونم حالا رفت تا کی فرصت کنم دوباره بنویسم مجبورم خاطره ی تلخ از دست دادن مادرجونمو هم زیر این مطالب ثبت کنم..
بالاخره روزی که تولد فاطمه بانو و ولیمه ی آقا علی اکبرو گرفتیم برگشتنه رفتم خونه ی مادرجون و بچه رو نشونش دادم.. خیلی حالش بد بود.. منم چون مدتی ندیده بودمش بیشتر حس می کردم چقدر رنجورتر شده.. به خاله شهره گفته بود داداش فاطمه بانو خیلی باهوشه ماشالله.. همینجوری چشماش باز بود اینور اونورو نگاه می کرد..
یکی دو روز بعدش خبر دادن که حالش بد شده و بردنش بیمارستان.. رفته بود تو کما... روز عید غدیر به رسم هر سال که می رفتیم دیدنش این بار همه رفتیم بیمارستان.. اسکناس نو گرفته بودم که از طرفش عیدی بدم ولی دایی امیر پیش دستی کرده بود.. وقتی رفتم بالا سرش همینجور که دستاشو نوازش می کردم و اشک می ریختم چشماشو باز کرد.. چند بار هم پلک زد و نگاهم کرد.. لباشو تکون می داد انگار می خواست چیزی بگه.. شاید می خواست خداحافظی کنه.. خیلی زود رفت..
فردا هفتمشه.. طبق وصیت خودش تو قبر پدرش خاکش کردن.. فردا صبح سر خاکیم و شب هم خونش دعای کمیل انداختن.. جای خالیش وجودمونو آتیش می زنه.. خدا رحمتش کنه..
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 61
کل بازدیدها: 583194